سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که نخست دست به ستم گشاید فردا پشت دست خاید . [نهج البلاغه]
 
شنبه 04 اردیبهشت 6 , ساعت 1:21 عصر

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب از اتم تا بی‌نهایت را نرگس سادات مظلومی بر اساس زندگی دانشمند هسته‌ای شهید دکتر مسعود علیمحمدی به روایت همسرش منصوره کرمی نوشته است. این کتاب را انتشارات معارف به تازگی به چاپ رسانده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این کتاب است...

فحش و فضیحت به دولت در کنار مزار دانشمند هسته‌ای!

صبح روز تشییع، ساعت شش، دو خانم گریه‌کنان آمدند و زنگ خانه را زدند. خانه‌ای که درش را با زنجیر به هم وصل کرده بودند تا کمی بسته شود و پلیس کشیک می‌داد تا امنیت حفظ شود. گفتند با همه سختی‌ها از کرج خودشان را رسانده‌اند که در مراسم شرکت کنند. قرار تشییع حدود نه صبح بود، اما جمعیت از اول صبح مدام زیادتر می‌شد. از طرف فرمانداری، ماشین فرستاده بودند که بتوانند راه‌ها را باز کنند و ما را به موقع به چیذر برسانند. اما یکی از آشناها اصرار کرد که با ماشین او برویم. مادر و خواهرم، من و الهام، و همین هم باعث شد هر جا که پلیس بسته بود بایستیم و توضیح بدهند که خانواده شهید همراهمان است.تا گیت بعدی، دوباره روز از نو، روزی از نو.

مسیر قیطریه تا چیذر را که می‌رفتیم به تولیت امامزاده صالح. فکر می‌کردم که چطور اجازه تدفین در آنجا را ندادند. می‌دانستم مسعود آنجا را بیشتر از همه جا دوست داشت، ولی همین امامزاده علی اکبر هم بهتر از بهشت زهرا و حتی قطعه شهدایش بود. اینجا هم محوطه امامزاده بود و هم نزدیک؛ می‌توانستم تا تندتند به مسعود سر بزنم. در همین فکرها بودم که گفتند حاج آقا ابوترابی نماز را خوانده‌اند.

نیروهای پلیس دستشان را گره کرده‌اند تا راهی باز شود. فکر می‌کردم مگر مسعود نمرده؟ پس چرا وقتی در خانه بغلش کردم، اصلاً جسد مرده به من دست نداد؟ حتی بدنش سرد نبود، انگار که مثل همیشه آرام خوابیده بود. مراسم تدفین انجام شد، دیگر نه حالی مانده بود و نه جانی. برایم سروصداهای مبهمی از شعارهای سیاسی می‌شنیدم. این‌ها یک چیز می‌گفتند و آن‌ها یک چیز دیگر. اگر مدیریت بعضی دوستان نبود، فاجعه جدیدی رخ می‌داد. حتی چند تا از دانشجوهایی که شعارهای تند می‌دادند را بازداشت کرده بودند که به لطف مدیریت دکتر رهبر، سریع آزاد شدند.

موقع برگشت یاد جملات مسعود افتادم. هنوز دو ماه نمی‌گذشت از پنجشنبه‌ای که با هم آمده بودیم. اینجا متن روی مزارهای تک‌تک شهدا را می‌خواند و سن شهدا را بلند می‌گفت: «منصوره، ببین، این شهید هجده سالش بوده، اون یکی چهارده ساله، این که مثلاً از بقیه بزرگ‌تر بوده، هنوز به سی سال نرسیده بوده؛ ما چطور می‌خواهیم جواب این شهدا را بدهیم که این‌طور چون شیرین‌شان را فدا کردند؟ جوانی‌شان را فدا کردند. تک‌به‌تک این‌ها به گردن ما حق دارند. می‌خواستم بنشینم پای مزارش و بلند بلند بگویم: مسعود، دنیا را ببین! ببین حالا تو هم یکی از خودشان شده‌ای. حالا دیگران اسم و رسمت را می‌خوانند و به تو فکر می‌کنند.

فحش و فضیحت به دولت در کنار مزار دانشمند هسته‌ای!

شرایط سیاسی سال 88 شکاف عمیق بین مردم ایجاد کرده بود، اما شهادت مسعود در کشور و در محله هم سبب همبستگی شده بود. بعضی از همسایه‌ها که میانه خوبی با نظام نداشتند، نه تنها برای تسلیت و هم‌دردی به منزلمان آمدند، که حتی ازشان می‌شنیدیم می‌گفتند: ما الآن فهمیدیم که اسرائیل عجب کشور غاصب و نامردی است. هرچند با نظام مشکل داریم، ولی حالا که دکتر را این‌طور شهید کرده‌اند، خباثت دشمن را درک می‌کنیم.

روزهای خیلی سختی می‌گذشت. نبود مسعود و شوکی که جلوی در خانه شاهدش بودیم، یک طرف؛ مسائل سیاسی و حرف مردم، طرف دیگر،‌ دوست و دشمن نظر می‌دادند. یکی از روزهایی که خانه از جمعیت پر خالی می‌شد و از قضا حاج آقا هم خانه‌مان بود، مادرم گوشی تلفن خانه را داد دستم و گفت: «با تو کار دارند.» صدای مردانه‌ای از پشت خط شنیدم که بعد از سلام و احوال‌پرسی، تسلیت گفت و شروع کرد به توضیح که: «من از دوستان دکتر هستم، خارج از کشور بوده‌ام و می‌خواهم بیایم برای عرض تسلیت. آدرس مراسم را می‌خواهم.»

همان‌طور که حرف می‌زد، صدایش در ذهنم پیچید؛ برگشتم به چند ماه قبل، آن تلفنی که شده بود و شماره مسعود را خواسته بودند. همانی که مسعود گفت از منافقین بودند و می‌خواستند تخلیه اطلاعاتی‌ام کنند. سریع دوزاری‌ام افتاد و حالم بد شد. رنگم پرید. دست و پایم را گم کردم، طوری که حاج آقا فهمید. مدام با ایما و اشاره گفت: «آرام باشید و نگران نباشید.»

تلفن را که قطع کردم، گفتم: «هول شدم، آدرس مراسم را دادم.» حاج آقا با طمأنینه خاصی گفت: «آدرس مراسم را زیرنویس تلویزیون کرده‌اند. شما برای چی نگرانید؟ ما همه حواسمان هست.» بعد از چند ساعت آمدند و با آرامش همیشگی گفتند: «دوستان تماس را ردیابی کرده‌اند؛ از یک تلفن عمومی در پایین شهر تماس گرفته شده. نگران نباشید، ولی ما برای تأمین امنیت، خط تلفن خانه را فعلاً قطع می‌کنیم و بعد شماره خصوصی برایتان می‌گیریم.»

فحش و فضیحت به دولت در کنار مزار دانشمند هسته‌ای!

اتفاقات مختلف باعث شده بود فشار روانی هم بر اصل مصیبت‌مان اضافه شود. حاج آقا می‌خواستند کمی حال و هوایم عوض شود و خانه‌ای که دیگر هیچ وسیله‌اش سالم نبود را کمی سروسامان بدهند.

به من گفتند: «ماشین می‌فرستیم، بروید برای خانه پرده بخرید.» این‌طور مناسب من اصلاً نمی‌توانستم پایم را از خانه بیرون بگذارم، آن هم برای خرید. به اصرار آقای رستگار، الهام و خواهرم رفتند پرده برای خانه گرفتند. تمام پرده‌ها بر اثر انفجار پاره شده بود. هم می‌خواستند خانه از این حال و روز در بیاید و هم این مُشرف بودن و رفت و آمدها کمتر دیده شود. نصاب پرده که آمد، شروع کرد از من این ابزار و آن ابزار را خواستن. عصبی شدم و گفتم: «من که پرده نخواسته‌ام. هرکی سفارش داده، از خودش بخواهید. تو این حال روحی من چه توقعی دارید از آدم؟»

بنده خدا دست و پایش را جمع کرد و با کلی عذرخواهی گفت: «ببخشید، تو رو خدا. حلالم کنید. از وقتی وارد خونه شدم و این همه بنر و سیاه‌پوشی رو دیدم، با خودم فکر می‌کردم شما عجب زنی هستید که چهلم نشده دنبال پرده نو برای خونه‌اید.» گفتم: «آقا، هیچ وقت از ظاهر قضاوت نکن. ما به دلایلی مجبور شدیم پرده عوض کنیم. الآن هم برام مهم نیست چطور می‌شود، فقط کارتون رو زودتر انجام بدین تا تموم بشه.»

شرایط اصلاً دست ما نبود. دیوارها ترک بزرگی برداشته بودند. بنا آمده بود این‌ها را درست کند. روزی شاید صد پرس غذا به مهمان‌ها داده می‌شد. مدیریت همه کار با حاج آقا و گروهش بود. پشت سر هم به مراسم مختلف دعوت می‌شدیم و من و بچه‌ها و دو طرف خانواده‌ها، هر کس که امکانش را داشت، شرکت می‌کرد.

پنجشنبه تدفین بود و جمعه در چیذر مراسم سوم را گرفتند. شنبه مهمان دکتر رهبر در دانشگاه تهران بودیم و یکشنبه دانشگاه شریف برای شاگرد دانشکده فیزیکش که اولین فارغ‌التحصیل دکتری‌اش بود، یادبود گرفت. شرکت در مراسم سرمان را گرم می‌کرد، ولی شنیدن خاطرات بر ذهن آدم فشار سختی می‌آورد.

ما از مسعود می‌گفتیم و دوستانش خاطره تعریف می‌کردند. انگار می‌خواستیم خودمان را گول بزنیم که از رفیق مشترکی حرف می‌زنیم، نه از کسی که دیگر تا ابد کنارمان نخواهد بود. در یکی از برنامه‌ها، دکتر کریمی‌پور برایمان گفت: «یادمه وقتی خیلی جوان بودیم، یک روز مسعود گفت می‌دونی اون قدر اوضاع علمی مملکت خرابه که اگه بتونیم ما خودمون توی مجله کیهان بچه‌ها چند تا مطلب علمی بنویسیم، خیلی هنر کردیم. اون موقع‌ها هر متخصصی که لازم بود یا خارجی بود یا خارج‌نشین، ولی همین آدم با تلاش بدون وقفه تو مجله‌های بین‌المللی 55 تا مقاله پژوهشی نوشت.»

فحش و فضیحت به دولت در کنار مزار دانشمند هسته‌ای!

در این بین، حرف‌های عجیب و غریبی هم می‌شنیدیم. بعضی‌ها مسعود را تا امامزاده بودن بالا می‌بردند و بعضی نمک بر زخم می‌پاشیدند. یکی در مسجد به مادر مسعود گفته بود: «شنیده‌ایم شهید خیلی‌ها را شفا داده.» و آن یکی در مراسم به مادرم گفته بود: «راست است نصفه شب با هلی‌کوپتر می‌آمدند دنبال دکتر و از روی پشت بام پرواز می‌کردند تا مشکلات مختلف مملکت را حل کند؟» گاهی خنده‌مان می‌گرفت و گاهی عصبی می‌شدیم. یک روز در امامزاده، دو جوان روحانی به من گفتند: «حاج خانم، درست است که آقای دکتر چند روز قبل از شهادت آمده اینجا، امامزاده را برایش خالی کرده‌اند و دو ساعت عبادت کرده و درباره شهادتش حرف زده؟» گفتم: «والله که من بی‌خبرم و با شناختی که از همسرم دارم، هم چنین چیزی از او بعید است.»

تا چهلم مسعود، مدام مهمان در خانه‌مان رفت و آمد می‌کرد. این گروه می‌آمد و آن یکی برمی‌گشت. اگر فکر می‌کردم لازم است، حتماً آقای رستگار و حاج آقا را در جریان می‌گذاشتم. بیشتر اوقات هم، خود آقای رستگار می‌آمد و در خانه مراقب اوضاع بود. مثلاً روزی که از یک نهاد امنیتی قرار بود بیایند، به حاج آقا گفتم که ایشان هم تا آقای رستگار را فرستاد که در جمع حاضر باشند. یک ضبط‌کننده صدا هم در جیب مانتویم گذاشتم و کنار مهمان‌ها نشستم. آنها هم آمدند و پنج دقیقه‌ای صحبت کردند و رفتند. مشخص بود که ترجیح می‌دادند من تنها باشم، اما محال بود تأکیدات مسعود را برای همراهی با حاج آقا فراموش کنم؛ همین بود که نگرانی‌ام را هم با ایشان مطرح می‌کردم.

همان هفته‌های اول، چند روزی سر مزار مسعود، یک خانم می‌آمد و شروع می‌کرد به فحش و فضیحت دادن به دولت. یک آقای کت و شلوار پوشیده خیلی مرتبی هم دو صندلی جلوتر از مزار مسعود می‌نشست. تماس گرفتم و توضیح دادم آنچه را می‌دیدم و می‌شنیدم. از فردایش دیگر نه آن خانم بود و نه آن آقا.

طی سال‌ها زندگی با یک دانشمند هسته‌ای یاد گرفته بودم نباید سؤال اضافه بپرسم. همین که اوضاع تحت کنترل بود، برایم کافی بود. هنوز چهلم نشده بود که ساعت ده شب زنگ خانه را زدند و کیف وسایل مسعود را برایمان آوردند. کیفی که خودم برایش هدیه گرفته بودم، با ساچمه‌ها سوراخ شده بود. دفترچه روزانه‌اش همین‌طور، حتی پایان‌نامه دانشجویش هم در کیفش با ساچمه‌ها سوخته بود.

با بچه‌ها دانه‌دانه اینها را از کیفی که چند سال در دست مسعود بود و حالا به ما رسیده بود، در می‌آوردیم و می‌دیدیم اشک امانمان را برید. حق داشتیم نتوانیم شرایط را مدیریت کنیم. حالا که دیگر نه دوربینی بود و نه مهمانی و نه مسائل امنیتی، تا و نوا داشتیم گریه کردیم. آن شب، ایمان غرور مردانه‌اش را در اتاق پدرش کنار گذاشت و دلی از عزا درآورد و گریه کرد. دلمان برای مسعود تنگ شده بود...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ